هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

عــــــــــــــــــــکس.......

آرمینا 18 ماه و 19 روزه   <<<<خواب شیرین>>>> <<<< >>>> <<<< یه نگاه >>>> <<<< گریه >>>> <<<< اوج گریه >>>>   <<<< خواب همراه نی نی خواب آلود >>>> <<<< خمیـــــــــــــــــازه >>>> <<<< یه خواب راحت و شیرین >>>> <<<>>> <<<< آرمینا چادر گلی >>>>  ...
23 بهمن 1392

شیرینکاریهای و شیطنتها.......

آرمینا 18 ماه و 17وزه   سلام عزیز دلم که خیلی شیرین و شیطون شدی.والبته خیلی دانا و باهوش تر شدی. تازگیها دوست داری بشینی توی فرغونت اینجوری   حرکات آکروباتیک. اینجوری میکنی و از اون زیر با ما دالی بازی میکنی ما هم باید سرمون رو بیاریم پایین و بگیم دالی......     بقیه عکسها ادامه مطلب.....   یه بار لواشک پذیرایی از توی کابینت برداشته بودی صدات رو نبود دیدم رفتی نشستی جلوی تلویزیون . بازش کردی  و داری میخوری خیلی دوست داری لباسهای ما رو بپوشی.مخصوصا کلاه بابایی رو.واینجا گیر داده بودی که سویشرت بابا رو تنت کنی  که  اینجوری شدی. ...
20 بهمن 1392

پست خوشمزه

واسه تنوع هم که شده میخوام یه پست خوشمزه دیگه بزارم . این پست برای دوستای  خوب خودمه. یه چند وقتی بود که اصلا حوصله آشپزی رو نداشتم از شب قبل همش فکر میکردم که فردا نهار چی درست کنم همش از همسری میپرسدم که چی درست کنم.از غذاهای تکراری و بدون تنوع خسته شده بودم .در اصل حوصله آشپزی نداشتم.یه روز که داشتم توی وبها میگشتم.وب آشپزیهای مامانم رو دیدم.واقعا دست مدیرش درد نکنه.حالا دیگه هر روز یه غذای جدید و البته متنوع درست میکنم و بیچاره همسری از دست چی بپزم من راحت شده. حالا بگم چیا درست کردم. گراتین بادمجان که خیلی خوشمزه و عال بود . البته جای همه دوستان خالــــــــــــی ...
17 بهمن 1392

18 ماه و 9 روزگی....

آرمینا 18 ماه و 9 روزه سلام عروسکم. اول از همه خبر خوب بدم که واکسنت رو زدی و شکر خدا اصلا اذیت نشدی.و همه چیز خوب بود. قبل از اینکه نوبتت بشه دوتا بچه دیگه بودن که مثل خودت واکسن 18 ماهگیشون رو زدن و خیلی گریه کردن و متعجب نگاشون میکردی. وزنت که تغییری نکرده بود همون 10 کیلو بودی . نسبت به بقیه هم سن و سالهای خودت کمه روی رنج نمودار هستی اشکال نداره خدا رو شکر که سالمی. اول که میخواست قطره رو توی دهنت بریزه وقتی دهنت رو گرفته بود میخندیدی و فکر باهات بازی میکنه. بعداول یه  واکسن به پات زدن و یکی به دستت زد . توی بغل بابا بودی یکم گریه کردی وقتی بابا از روی تخت ...
12 بهمن 1392

روزمرگیهامون.....

آرمینا 18 ماه و 5 روزه   سلام نفس مامان.این چند روزی که گذشت خیلی نتونستم بیام وبت.اخه حسابی مشغول بودم .حال برات میگم چکارا کردیم. اول اینکه توی دو روز برات یه شما بافتم توی این دو روزه یکسره دستم بود و تند تند میبافتم میخواستم زود تموم بشه که ببینم چطوری شد که آخرش خوب دراومد.تصمیم دارم کلاهش رو هم برات ببافم .   دو سه روزه هوا خیلی بهتر شده و نزدیک ظهر هوا خوبه و میشه رفت بیرون.یه روزش رو سه تایی رفتیم پیاده روی البته شما سه چرخه سواری کردی که حسابی خوشحال بودی و دوست داشتی هر کی رو توی خیابون میدیدی براش بای بای میکردی و دست تکون میدادی.  ...
7 بهمن 1392

تولد 18 ماهگی عروسکم

آرمینا 18 ماه و 14 ساعته دختر موطلاییم عروسکم زندگیم 18 ماهه شدنت مبارک. از حالا استرس واکسنت رو دارم .چونکه مرکز بهداشت روزهای سه     شنبه هر هفته واکسن میزنه واکسنت رو باید روز سه شنبه آینده     بزنی.نگرانم تب کنی و یا اذیت بشی . راستی یه چیز بگم 11 و 12 دندونت کامل در اومده و حالا دوتا دندون   آسیاب بالا و دوتا پایین داری. عزیزم بدون مامان و بابا خیلی دوست دارن و همه شیرینی وامید و   زندگیشونی   فعلا بای بای....   ...
3 بهمن 1392

اواخر 17 ماهگی موطلاییم....

آرمینا 17 ماه و 28 روزه   عزیز دلم به حدی کارهای شیرین و بامزه ای انجام میدی که یه موقع هایی من و بابا تعجب میکنیم و البته از ته دل میخندیم .و گاهی میگم کاش میشه توی همین سن بمونی . خیلی باهوشی و معنی همه حرفها ما رو به خوبی متوجه میشه .میخوام از کارات بنویسم خدا کنه همشون یادم باشه تا برات بگم. مثلا اون روزی جورابت رو اورده بودی و میگفتی پات کنم .داشتم ظرف میشستم. گفتم ببر بده بابا پات کنه. همینطور که نگام میکردی یکم فکر کردی و راه افتادی رفتی پیش بابا نشستی جلوش و جوراب رو به سمتش گرفتی و گفتی که پات کنه. فلش رو از پشت تلویزیون در اوردم داشتی به دقت نگام میکردی.گذاشتم ر...
1 بهمن 1392
1